مراسم تقدیر وتجلیل از دانش آموزان برتر مقطع ابتدایی
موسسه اندیشمندان جوان در تاریخ 18/3/93 همزمان باایام مبارک نیمه شعبان در یک حرکت علمی فرهنگی بابرگذاری ویزه برنامه جشنی در سالن اجتماعات کتابخانه عمومی از دانش آموزان برتر خود ومربیان این موسسه تقدیر به عمل آورد. به گفته آقای میرزاییان مسئول این موسسه استعداد دانش آموزان ایوانکی فوق العاده بالاست وقابل مقایسه با شهرستانهای اطراف نمیباشدوهمین امر سبب گردیده تا این موسسه فعالیت خود رادر این شهر آغاز نماید.این مراسم شامل برنامه های متنوعی مانند مسابقه ، شعر خوانی اعضای بخش کودک کتابخانه،ودیگر برنامه های شاد بود . پایان این مراسم با اهدائ جوائز وپذیرایی همراه بود
می رسید از قله های کوه نور
از بلندای تشرف در حضور
فرش استقبال راهش می شدند
هر چه جن و هر چه انس و هر چه حور
کوه ها هم در تشهد آمدند
از تجلایی که شد در کوه نور
او چراغ شرع را آورده بود
بر سر این جاده های سوت و کور
تزکیه میداد روح خاک را
چشمه چشمه با سخن های طهور
مثل دریا رودها را جمع کرد
رودهایی از قبایل های دور
وحی می آرود تا آنجا که عقل
در خودش میکرد احساس شعور
شرح صدرش را کسی تخمین نزد
تا بفهمد کیست این سنگ صبور
و کتابی بود با خط خدا
تا بشر خود را کند با آن مرور
ای کتاب قل هو الله احد
لم یلد یولد و لم کفوا احد
تا شعاع مهرت عالمتاب شد
مهربانی از خجالت آب شد
این زمین دیگر کویر تشنه نیست
زنده شد ، آباد شد ، شاداب شد
فارغ از نسل و نژاد و رنگ و بو
هر غلامی با تو بود ارباب شد
تو همانی که بلال مسجدت
گل عرق هایش گلاب ناب شد
هر که با تو با علی راضی نشد
وصل بر دریا نشد مرداب شد
از زلال چشمه های وحی تو
تشنه ای همچون علی سیراب شد
این علی که مست پیغمبر شده
با دعای مصطفی حیدر شده
بعد از این افسار دنیا دست تو
ضرب و جمع و کسر و منها دست تو
بعد از این دین های دنیا باطل است
دین آدم تا به خاتم دست تو
هل اتی که شرح زهرا و علیست
گشته نازل منتها با دست تو
سیزده ماهند در منظومه ات
گردش این سیزده تا دست تو
فوق ایدیهم تویی یا مصطفی
هیچ دستی نیست بالا دست تو
رحمه للعالمین تنها تویی
پس حساب روز فردا دست تو
پرچم حمد خدا دست علیست
اختیار پرچم اما دست تو
هر چه ما داریم دست فاطمه است
چونکه باشد دست زهرا دست تو
گاهی اگر دعایت مستجاب نشد، برو و گوشه ای بنشین...
زانوهایت را بغل بگیر و یک دل سیر گریه کن...
شاید لازم باشید میان گریه هایت بگویی
«اللهم اغفر لی الذنوب التی تحبس الدعا»
خدایا! ببخش آن گناهانیم را که دعایم را حبس کرده است...
قراره در این وبلاگ هرزگاهی داستان کوتاهی گذاشته بشه و بقیه داستان رو نقد کنند. شما هم اگر علاقه به داستان نویسی دارید می تونید داستان هاتون رو به دست ما برسونید تا در وبلاگ قرار بدیم.
هیجده سالش بود که با محمد ازدواج کرد و آمد در خانه چهل متری محمد که پدرش برایش گذاشته بود. محمد بیست و سه ساله مکانیک بود و ، برای محبوبه مهم نبود دست های محمد هر شب روغنی باشند، برایش نان توی دست های محمد مهم بود که می دانست حلال اند. هنوز بیست سالش نشده بود که محمد پدر شد و محبوبه مادر. روزها روزهای خوبی بودند تا اینکه محمد رفت...
امیر حسین کوچک چهار سالش تمام نشده بود که مادرش بیوه شد و خودش یتیم.
روزها روزهای سختی بودند و شب ها شب های سخت تری...
محبوبه مانده بود و سه برادر شوهر که می خواستند خانه پدری محمد را که پدرش به او بخشیده بود، پس بگیرند...
محبوبه مانده بود و نگاه های گرسنه نامردمان...
محبوبه مانده بود و غم نان...
محبوبه مانده بود و تنهایی و اشک و شب...
و کسی چه می داند محبوبه چه کشید...
یک روز از همان روزهای سخت بود که محبوبه امیر حسین کوچکش را که از تب می سوخت، در بغل گرفت و آمد مسجد. سراغ روحانی مسجد را گرفت که شهره بود به دستگیری و فضل و علم. اذان مغرب نشده بود که روحانی را توی اتاقک مسجد پیدا کرد، جلو رفت و نشست. می خواست همه آنچه بر سرش آمده را بگوید، می خواست فریاد بزند چرا، می خواست بداند چه گناهی کرده که مستحق این روزها شده، می خواست بگوید که بچه اش از تب می سوزد و هیچ پولی ندارد برای دکتر، می خواست گریه کند و به اندازه ی تمام روزهایش اشک بریزد، اما روحانی که محبوبه را کم و بیش می شناخت قبل از اینکه محبوبه حرفی بزند گفت: "خواهرم ناامید نشو، انقد در خونه خدا رو بزن تا درهای رحمتشو باز کنه به روت."
محبوبه مبهوت به روحانی نگاه کرد و امیر حسینش را بین چادر کهنه اش محکم فشرد و بلند شد. دم اتاقک که رسید با تعجب پرسید: " حاج آقا آخه مگه خدا در رحمت رو هیچ وقت به روی بنده هاش می بنده که حالا بخواد بازش کنه؟ "
اذان مغرب را که می گفتند محبوبه و امیرحسین بیمارش توی پیچ کوچه ها گم شده بودند و روحانی توی اتاقک مسجد داشت شانه هایش می لرزید...
شهادت حضرت فاطمه را به همه شیعیان تسلیت عرض می نماییم.
شب بود و اشک بود و علی بود و چاه بود
فریاد بیصدا، غم دل بود و آه بود
دیگر پس از شهادت زهرا به چشم او
صبح سفید همچو دل شب سیاه بود
دانی چرا جبین علی را شکافتند؟
زیرا به چشم کوفه عدالت گناه بود
خونش نصیب دامن محراب کوفه شد
آن رهبری که کعبه بر او زادگاه بود
یک عمر از رعیت خود هم ستم کشید
اشک شبش به غربت روزش گواه بود
دستش برای مردم دنیا نمک نداشت
عدلش به چشم بینگهان اشتباه بود
همصحبتی نداشت که در نیمههای شب
حرفش به چاه بود و نگاهش به ماه بود
مولا پس از شهادت زهرا غریب شد
زهرا نه یار او که بر او یک سپاه بود
وقتی که از محاسن او میچکید خون
عباس را به صورت بابا نگاه بود
«میثم!» هزار حیف که پوشیده شد ز خون
رویـی کـه بهـر گمشـدگان شمـع راه بود
استاد سازگار
برایت می نویسم
برایت از گل هایی می نویسم که در دلم پژمرد. برایت از یاس هایی می نویسم که در قلبم خشکید. برایت از لحظه ای می نویسم که اشک در چشمانم لرزید و قلبم شکست. برایت از شکستگی قلبم می نویسم، قلبی که روزی شکست اما صدای شکسته شدنش را هیچ کس نشنید. می گفتند: ساز قلب شکسته خوش آهنگ تر است اما گویی قلب من بی ارزش بود و صدای سازش نا هنجار بود و قابل شنیدن نبود.
برایت از باغ قلبم می نویسم که خالی خالی است از بوی گل ها و تنها گلی از جنس خار تنهای تنها در خرابه ی قلبم به سر می کند آوای تنهایی و بی کسی را بی آنکه همنشینی داشته باشد. قلبم با آن خار تنهاست. گلی حاضر نیست هم خانه آن خار باشد.
برایت می نویسم ای پروانه زیبا خار قلبم را همنشین باش و در تنهایی هایش همدمش باش، شاید توانست روزی گلی دهد و از ناچیزی به درآید.
برایت می نویسم برای گل دادن باغ قلبم ابرهای سیاه را کنار بزن و الهه باران را بگو رحمتش را بر قلبم بباراند و بگو او نیز یاری برای قلب شکسته ام باشد و در تنهایی هایش و غصه هایش یاریش کند.
برایت از غم هایم می نویسم از غم غربت از پروانه عمرم اما پروانه خوبم تو از شادی هایت بنویس.
نویسنده: پازکی