گاهی اگر دعایت مستجاب نشد، برو و گوشه ای بنشین...
زانوهایت را بغل بگیر و یک دل سیر گریه کن...
شاید لازم باشید میان گریه هایت بگویی
«اللهم اغفر لی الذنوب التی تحبس الدعا»
خدایا! ببخش آن گناهانیم را که دعایم را حبس کرده است...
گاهی اگر دعایت مستجاب نشد، برو و گوشه ای بنشین...
زانوهایت را بغل بگیر و یک دل سیر گریه کن...
شاید لازم باشید میان گریه هایت بگویی
«اللهم اغفر لی الذنوب التی تحبس الدعا»
خدایا! ببخش آن گناهانیم را که دعایم را حبس کرده است...
قراره در این وبلاگ هرزگاهی داستان کوتاهی گذاشته بشه و بقیه داستان رو نقد کنند. شما هم اگر علاقه به داستان نویسی دارید می تونید داستان هاتون رو به دست ما برسونید تا در وبلاگ قرار بدیم.
هیجده سالش بود که با محمد ازدواج کرد و آمد در خانه چهل متری محمد که پدرش برایش گذاشته بود. محمد بیست و سه ساله مکانیک بود و ، برای محبوبه مهم نبود دست های محمد هر شب روغنی باشند، برایش نان توی دست های محمد مهم بود که می دانست حلال اند. هنوز بیست سالش نشده بود که محمد پدر شد و محبوبه مادر. روزها روزهای خوبی بودند تا اینکه محمد رفت...
امیر حسین کوچک چهار سالش تمام نشده بود که مادرش بیوه شد و خودش یتیم.
روزها روزهای سختی بودند و شب ها شب های سخت تری...
محبوبه مانده بود و سه برادر شوهر که می خواستند خانه پدری محمد را که پدرش به او بخشیده بود، پس بگیرند...
محبوبه مانده بود و نگاه های گرسنه نامردمان...
محبوبه مانده بود و غم نان...
محبوبه مانده بود و تنهایی و اشک و شب...
و کسی چه می داند محبوبه چه کشید...
یک روز از همان روزهای سخت بود که محبوبه امیر حسین کوچکش را که از تب می سوخت، در بغل گرفت و آمد مسجد. سراغ روحانی مسجد را گرفت که شهره بود به دستگیری و فضل و علم. اذان مغرب نشده بود که روحانی را توی اتاقک مسجد پیدا کرد، جلو رفت و نشست. می خواست همه آنچه بر سرش آمده را بگوید، می خواست فریاد بزند چرا، می خواست بداند چه گناهی کرده که مستحق این روزها شده، می خواست بگوید که بچه اش از تب می سوزد و هیچ پولی ندارد برای دکتر، می خواست گریه کند و به اندازه ی تمام روزهایش اشک بریزد، اما روحانی که محبوبه را کم و بیش می شناخت قبل از اینکه محبوبه حرفی بزند گفت: "خواهرم ناامید نشو، انقد در خونه خدا رو بزن تا درهای رحمتشو باز کنه به روت."
محبوبه مبهوت به روحانی نگاه کرد و امیر حسینش را بین چادر کهنه اش محکم فشرد و بلند شد. دم اتاقک که رسید با تعجب پرسید: " حاج آقا آخه مگه خدا در رحمت رو هیچ وقت به روی بنده هاش می بنده که حالا بخواد بازش کنه؟ "
اذان مغرب را که می گفتند محبوبه و امیرحسین بیمارش توی پیچ کوچه ها گم شده بودند و روحانی توی اتاقک مسجد داشت شانه هایش می لرزید...
شهادت حضرت فاطمه را به همه شیعیان تسلیت عرض می نماییم.
شب بود و اشک بود و علی بود و چاه بود
فریاد بیصدا، غم دل بود و آه بود
دیگر پس از شهادت زهرا به چشم او
صبح سفید همچو دل شب سیاه بود
دانی چرا جبین علی را شکافتند؟
زیرا به چشم کوفه عدالت گناه بود
خونش نصیب دامن محراب کوفه شد
آن رهبری که کعبه بر او زادگاه بود
یک عمر از رعیت خود هم ستم کشید
اشک شبش به غربت روزش گواه بود
دستش برای مردم دنیا نمک نداشت
عدلش به چشم بینگهان اشتباه بود
همصحبتی نداشت که در نیمههای شب
حرفش به چاه بود و نگاهش به ماه بود
مولا پس از شهادت زهرا غریب شد
زهرا نه یار او که بر او یک سپاه بود
وقتی که از محاسن او میچکید خون
عباس را به صورت بابا نگاه بود
«میثم!» هزار حیف که پوشیده شد ز خون
رویـی کـه بهـر گمشـدگان شمـع راه بود
استاد سازگار
برایت می نویسم
برایت از گل هایی می نویسم که در دلم پژمرد. برایت از یاس هایی می نویسم که در قلبم خشکید. برایت از لحظه ای می نویسم که اشک در چشمانم لرزید و قلبم شکست. برایت از شکستگی قلبم می نویسم، قلبی که روزی شکست اما صدای شکسته شدنش را هیچ کس نشنید. می گفتند: ساز قلب شکسته خوش آهنگ تر است اما گویی قلب من بی ارزش بود و صدای سازش نا هنجار بود و قابل شنیدن نبود.
برایت از باغ قلبم می نویسم که خالی خالی است از بوی گل ها و تنها گلی از جنس خار تنهای تنها در خرابه ی قلبم به سر می کند آوای تنهایی و بی کسی را بی آنکه همنشینی داشته باشد. قلبم با آن خار تنهاست. گلی حاضر نیست هم خانه آن خار باشد.
برایت می نویسم ای پروانه زیبا خار قلبم را همنشین باش و در تنهایی هایش همدمش باش، شاید توانست روزی گلی دهد و از ناچیزی به درآید.
برایت می نویسم برای گل دادن باغ قلبم ابرهای سیاه را کنار بزن و الهه باران را بگو رحمتش را بر قلبم بباراند و بگو او نیز یاری برای قلب شکسته ام باشد و در تنهایی هایش و غصه هایش یاریش کند.
برایت از غم هایم می نویسم از غم غربت از پروانه عمرم اما پروانه خوبم تو از شادی هایت بنویس.
نویسنده: پازکی
بیا که دل ما بی قرار می ماند
دل رمیده ما بی تاب انتظار می ماند
بیا که شهر رویاهایم بی سوار می ماند
بیا که کوچه قلبم پر غبار می ماند
دوش میکده را فریاد مستان بود
بیا که این بزم بی هوشیار می ماند
مستان پی حضورتو هر جمعه می آیند
بیا که بی روی تو اینان در خمار می مانند
این طالبان حضورت مدام اشک می ریزند
بیا که در غیبتت وگرنه بی قرار این تبار می ماند
رخی بنما بر این پیشگان عشق و نیاز
بیا که روزگار همان روزگار می ماند
تقدیم به صاحب عصر
حضرت مهدی(عج الله)
روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا میزند،
او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد،
اما عقرب انگشت او را نیش زد.
مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد،
اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.
رهگذری او را دید و پرسید:
برای چه عقربی را که نیش می زند نجات می دهی؟
مرد پاسخ داد: این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم.
چهار راه برای رسیدن به آرامش:
1.نگاه کردن به عقب و تشکر از خدا
2.نگاه کردن به جلو و اعتماد به خدا
3.نگاه کردن به اطراف و خدمت به خدا
4.نگاه کردن به درون و پیدا کردن خدا